– درون مورد مولوی درون بین علما چه دیدگاه‌هایی وجود دارد و موافقین و مخالفین وی چهانی هستند؟

در مورد مولوی دیدگاه اشخاص و علما درون یک جهت است. متن انشا درمورد ضرب المثل دل که پاک است زبان بی باک است هرچند ممکن هست که اشعار مولوی مورد توجه قرار گرفته باشد. متن انشا درمورد ضرب المثل دل که پاک است زبان بی باک است و یـا بـه صورت «تقیـه» بـه او توجه شده باشد. اما این بدان معنا نیست کـه عقاید مولوی مورد پذیرش علما باشد و یـا مطابق قرآن باشد. درون نتیجه دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد؛ کـه این دیدگاه‌های متفاوت ناشی از اعتقادات افراد است. بـه همـین خاطر گمان نمـی‌برم درون بین علما، متن انشا درمورد ضرب المثل دل که پاک است زبان بی باک است شخصی باشد کـه توجه خاص تأییدی نسبت بـه عقاید و مطالب مولوی داشته باشد؛ هرچند ممکن هست برخی از ویژگی‌های او را تأیید کنند.

– اما برخی از علما نیز گرایش عرفانی دارند؛ مثل علامـه جعفری کـه برای مثنوی شرح مفصلی هم نوشته‌اند و برخی دیگر از علما کـه دیدگاه مثبتی نسبت بـه مولوی دارند؛ نظر شما درون این مورد چیست؟

در بین علما افرادی کـه دیدگاه مثبت نسبت بـه مولوی دارند، بسیـار اندک هستند. آقای جعفری خودشان فرموده بودند کـه من از نوشتن شرح مثنوی پشیمانم و ای کاش این وقت را به منظور تفسیر نـهج البلاغه صرف مـی‌کردم. بعد از آن نوشتن شرح مثنوی توسط آقای جعفری، ایشان نقد مفصلی بر مثنوی هم زدند. مولوی آدمـی بود وحدت وجودی؛ یعنی ضد فقه، ضد عقل، ضد شیعه و فردی کـه مثلاً ابن ملجم را تبرئه مـی‌کند و معتقد هست که او آلت دست خداوند بوده و گناهی مرتکب نشده هست و بـه همـین خاطر هم خود علی بن ابی‌طالب(ع) مـی‌فرمایند من شفاعت ابن ملجم را مـی‌کنم.

هیچ بغضی نیست درون جانم ز تو/ زانک این را من نمـی‌دانم ز تو

آلت حقی تو فاعل، دست حق/ چون بر آلت حق طعن و دق

لیک بی غم شو شفیع تو منم/ خواجه روحم نـه مملوک تنم

– گرایش‌های صوفیـانـه، فقه گریزانـه و ضدشیعه مولوی و شمس را بـه اهل سنت نسبت داده‌اند؛ نظر شما درون این مورد چیست؟

در مورد مولوی و شمس تبریزی و افکار و کارهایشان، مقاله‌ای وجود دارد کـه در شماره‌ی ۷ مجله سمات بـه چاپ رسیده است. یکی از آقایـان مقاله‌ای نوشت کـه شمس تبریزی همان امام زمان هست و این‌که مولوی مـی‌گوید بـه خدمت شمس رسیدم، منظورش این بوده کـه به خدمت امام زمان رسیدم. ما درون مقاله سمات سعی کردیم که تا مقاله این شخص را نقد کنیم و همچنین بیـان کنیم کـه شمس تبریزی، فرد منحط و بی‌سوادی  بوده کـه در عرفیـاتش هم مشکل داشته؛ چه برسد بـه عقایدش. مولوی نیز بـه تبع او این‌گونـه بوده است. مولوی درون مورد توحید نظرات منحطی دارند. مثلاً شمس معتقد هست تمام سوره‌ی اخلاص کـه در مورد ذات خداست، درون مورد مولوی تطابق دارد. آنان همچنین بـه وحدت وجود محض معتقدند و خلقت را قبول ندارند. درون واقع عالم را تجلیـات و امواج ذات خدا مـی‌دانند. درون مورد نبوت نیز عقایدی دارند کـه گویـا مـی‌خواهند شخصیت پیـامبر را تخریب کنند و پیـامبر اکرم را منحط جلوه دهند. درون بحث امامت نیز بـه دفاع از خلفا مـی‌پردازند و از معاویـه دفاع مـی‌کنند. مولوی و شمس بـه جبر محض ایمان دارند و معتقدندب جبر با ماست، فعلش را خداوند با ما خلق مـی‌کند و همان ادله‌ای را کـه فلاسفه درون مورد جبر مـی‌آورند، ایشان دوباره بیـان مـی‌کنند. آنان همچنین مثال‌های رکیکی را بیـان مـی‌کنند کـه بیشتر هدفشان رانی است؛ نـه رسیدن بـه زهد. درون همـین رابطه مثال معروفی وجود دارد؛ مـی‌گویند کـه شمس تبریزی از مولوی زن خواست، مولوی زنش را آورد؛ خواست، ش را آورد؛ پسر خواست، پسرش را آورد. هدف از آوردن این مثال بـه اعتقاد آنان این هست که اگری قطب بود، حتما نیـازهایش برطرف شود و مرید از این‌که بخواهد خودش را درون اختیـار مراد قرار دهد، نباید ابایی داشته باشد. درون واقع تصوف مخالف خدا و ائمـه است. آنان همچنین نبوت و امامتی کـه از جانب خداوند و براساس ملاک‌های عقل و متکی بر علم و عصمت باشد را قبول ندارند.

– مولوی شعری دارد با این تعبیر کـه :

هر کـه باشد از زنا و زانیـان/ این بَرَد ظن درون حق ربانیـان

گر نبودی او نتیجه مرتدان/ کی چنین گفتی به منظور خاندان

گفته مـی‌شود کـه این ابیـات درون خصوص منکران خاندان اهل بیت(ع) گفته شده است. بـه این معنا کـه هر این خاندان را قبول ندارد را نسبت بـه زنا زاده مـی‌دهد. نظرتان درون این مورد چیست؟

اگر چنین شعری کـه به مولانا نسبت داده شده، صحت داشته باشد ـ کـه البته بعید مـیدانم ـ حتما گفت کـه آنان درون عین حال کـه به جبر معتقدند ولی خودشان را جبری نمـی‌دانند و این را بـه گروهی دیگر منتسب مـی‌کنند. تمام توجیـهات درون این امور هم وجود دارد؛ مثلاً چگونـه مقام عثمان را بالا مـی‌برد و او را مقدم بر علی بن ابی‌طالب(ع) مـی‌کند و مطاعن او را مـی‌پوشاند. مولانا و شمس نمـی‌توانند خلاف کتاب‌های اهل سنت نظری بدهند. درون کتاب‌های اهل سنت هم بارها بیـان شده کـه یـا علی؛ دشمنان تو منافقند و… بـه همـین خاطر مولوی و شمس هم نمـی‌توانند خلاف این نظر را ادعا کنند. لذا درون عین حال کـه ابن ملجم را مقدم مـی‌دارند و توجیـه مـی‌کنند، سخنان دیگری را هم بیـان مـی‌کنند.

– بـه نظر جنابعالی از طریق عرفان نمـی‌توان بـه خدا رسید و عرفان لزوماً فقه ستیز است؟

کلمـه‌ی عرفان بـه لحاظ لغوی بـه معنای معرفت است؛ ولی درون اصطلاح، عرفان تماماً مخالف مبانی عقلی و شرعی است. عرفان، فلسفه و تصوف درون نـهایت یک چیز است. خود این آقایـان اعتراف مـی‌کنند برخی از کتبی کـه در حوزه درون حال تدریس شدن است، چکیده و خلاصه‌ی اصول و مبانی کتاب اسرار الآیـات ملاصدراست و برخی دیگر معتقدند کـه کتاب اسرار ملاصدرا درون واقع چکیده‌ی  فصوص ابن عربی هست که همـه‌ی این‌ها وقتی بـه ریشـه برمـی‌گردیم، نـهایتاً یک چیز است. مثلاً آمده هست که وقتی موسی از کوه طور آمد، برادرش با او دعوا کرد و مـی‌گفت چرا مردم را از ‌پرستی نـهی کردی و تو دعوت بـه توحید را نمـی‌دانی. همچین آمده کـه نوح بر ضلالت بوده و… . منتها درون کتاب‌های بعدی مطالب پوشیده‌تر بیـان شده است. مثلاً درون کتاب نـهایة البدایة کـه در حوزه تدریس مـی‌شود، یـازده مرحله را بیـان مـی‌کند کـه همـه‌اش غلط و نادرست است.  مثلاً درون اثبات اختیـار، جبر را اثبات مـی‌کند و در اثبات حدوثِ عالم، اثبات عدم مـی‌کند. بعد درون باب حادی العشر کـه مـی‌رسد و مـی‌خواهد واجب الوجود (خدا) را اثبات کند، بیـان مـی‌کند کـه حقیقة الوجودی کـه اصالت دارد و عین عیـان و حاق الواقع هست و عینیت دارد (مثل زمـین و آسمان و جن و انس، ماه و خورشید و جماد و…) واجب و در وجود بالذاتی هاست. درون آخر هم مـی‌گوید کـه ما خالق و خدایی نداریم و همـین عیـانی کـه مـی‌بینید، واجب الوجود است. درون حالی‌که کمونیست‌ها هم چنین اعتقادی دارند.

آقایـانی کـه استاد فلسفه و عرفان هستند، قبل از این‌که وارد حوزه شوند، عقاید کلامـی صحیح را یـاد نگرفتند و لذا تعبیرات باطل را پذیرفتند و دو جنبه‌ی شخصیتی دارند: متن انشا درمورد ضرب المثل دل که پاک است زبان بی باک است یک جنبه از قرآن و حدیث و منبر و محراب دارند کـه مطابق شریعت هست و جنبه‌ای دیگر کـه از عرفان و فلسفه گرفتند و متوجه نیستند کـه باطل است. اما چرا متوجه نیستند کـه باطل است؟ به‌خاطر این‌که آنان از صفرِ باطل شروع د و اکنون علامـه باطل شدند. مثلاً فخر رازی آدم بی‌سوادی نیست ولی از همان ابتدا درون راه  باطل علامـه شده هست و مثلا آقای صمدی آملی یـا حسن‌زاده…

این حرف‌ها بدان معنا نیست کـه آقای طباطبایی کمونیست  و یـا دهری مـی‌باشند؛ ولی ایشان التفات ندارند درون مورد آن‌چه یـاد گرفتند. آن هم بـه این خاطر هست که آقایـانی کـه استاد فلسفه و عرفان هستند، قبل از این‌که وارد حوزه شوند، عقاید کلامـی صحیح را یـاد نگرفتند و لذا تعبیرات باطل را پذیرفتند و دو جنبه‌ی شخصیتی دارند: یک جنبه از قرآن و حدیث و منبر و محراب دارند کـه مطابق شریعت هست و جنبه‌ای دیگر کـه از عرفان و فلسفه گرفتند و متوجه نیستند کـه باطل است. اما چرا متوجه نیستند کـه باطل است؟ به‌خاطر این‌که آنان از صفرِ باطل شروع د و اکنون علامـه باطل شدند. مثلاً فخر رازی آدم بی‌سوادی نیست ولی از همان ابتدا درون راه  باطل علامـه شده هست و مثلا آقای صمدی آملی یـا حسن‌زاده کـه مـی‌فرمایند «همـه اشیـا کانال‌های ذات خداست و حتی فرعون و موسی هم یکی هستند»؛ از آن‌جایی کـه این افراد اولین استادشان صوفی بوده و کلام را قبل از فلسفه نیـاموختند، بـه استادشان بـه چشم یک آدم ماورایی نگاه مـی‌د؛ مثلاً از اول پیش آقای الهی قمشـه‌ای رفته و او را به‌عنوان ولیّ خداوند و متصل بـه مبدأ  قبول مـی‌کنند. بنابراین با این دیدگاه هر چه فرد علامـه‌تر باشد از واقعیت دورتر است. این افکار و عقاید بعدها درون تشیع آورده شده؛ ولی علامـه‌های بزرگ ما چون شیخ مفید و شیخ طوسی و علامـه حلی هیچ‌گاه چنین عقایدی نداشته‌اند و همـیشـه بـه تکفیر این عقاید پرداخته‌اند.

– منظور شما این هست که اعتقاداتی کـه هم اکنون این آقایـان دارند، پوشیده شده‌ی اعتقادات مولوی هست و آنان سعی ند این عقاید را با عقل محصور کنند؟

خیر؛ بلکه صریحاً همان اعتقادات است. مثلاً فرض کنید داعشی‌ها و وهابی‌ها، عقاید یـهودی‌های ضد پیـامبر را درون قالب اسلام ارائه دادند و پیـامبری را معرفی مـی‌کنند کـه هر گناهی را مرتکب مـی‌شود. تمام معارف انبیـا مبنی بر حدوث عالم است؛ یعنی خدایی وجود داشته و دارد کـه دنیـا را خلق کرده است؛ اما فلاسفه معتقدند کـه دنیـا پرتو یـا سایـه و یـا جزئی از ذات خداست. اما عرفا مـی‌گویند کـه عالمـی وجود ندارد و همـه‌چیز همان خداست. جالب این جاست کـه دست بـه کتاب‌های کلامـی ما هم مـی‌زنند؛ مثلا کتاب‌های کشف المراد و شرح التجدید و …که کتاب‌های بسیـار وزینی هستند؛ البته اگر اساتید بـه خوبی تدریس کنند. این کتاب‌ها اثبات حدوث عالم مـی‌کنند و ادله‌ی فلاسفه را مـی‌آورند و همـه را رد مـی‌کنند؛ اما آقای حسن‌زاده درون کتابش پاورقی مـی‌زند کـه «لیس له تواف فضل لم یکون حادثاً او قدیماً»؛ یعنی عالمـی نداریم بـه جز خدا کـه بخواهیم از  قدم آن بحث کنیم. این بحث کجا و احادیث ما کجا؟ و یـا مثلاً بحث جدال‌برانگیز جبر و اختیـار انسان؛ کـه فلاسفه قائل بـه جبر اما علما قائل بـه اختیـار هستند. اما این آقایـان مـی‌گویند: «ما بحثی درون مورد جبر و اختیـار نداریم؛ چون انسانی وجود ندارد؛ درون واقع انسان همان خداست و ما بحثی درون مورد خدا نداریم». این‌ها عرفان را شرعی ند کـه این محال است؛ بلکه شریعت را تأویل د؛ البته مطابق با حرف‌های فیلسوفان و صوفیـان.

– روایتی وجود دارد مبنی بر این‌که اگر مؤمنی چهل روز گناه نکند، خداوند چشمـه‌های معرفت و حکمت را بـه قلبش باز مـی‌کند. آیـا مـی‌توان مضامـینی از این قبیل را درون راستای عرفان آورد؟ 

خیر؛ چرا کـه عرفان اذکار و مضامـین و عقاید مشخصی دارد؛ ولی درون این روایت کـه بیـان مـی‌کند اگر شخصی چهل روز گناه نکند چنین آثاری بر او مترتب مـی‌شود، اشتباه است. احد‌الناسی نمـی‌تواند بگوید کـه من چهل روز گناه نکردم و خلوص داشتم؛ چراکه انسان بین خوف و رجاست و وظیفه‌اش دوری از گناه هست و چنان‌چه این حرف را بزند، درون واقع نشان‌دهنده‌ی این هست که بـه غرور افتاده و این ایمنی از مکر خداست. لذا که تا قیـامت که  همـه‌ی افراد درون محضر خداوند و ائمـه حاضر و پذیرفته نشوند، نمـی‌توان چنین ادعایی کرد و هرکه فکر کند پذیرفته شده است، بـه غرور و املا رسیده و این خطرناک است؛ مگر این‌کهی کـه صاحب معجزه هست ـ مثل پیـامبر ـ بگوید کـه فلان شخص از اهل بهشت است. حال چنان‌چه شخص بگوید: «من درون خواب دیدم کـه صاحب ولایت شده‌ام»، غلط است. درون حالات بسیـاری از علما آمده کـه به کشفیـاتی رسیدند و اگر احساس مـی‌د کـه با شریعت همخوانی دارد، ادامـه مـی‌دادند و اگر نـه، ادامـه نمـی‌دادند. مـی‌گویند کـه شیطان ۹۹ درون از خیر را بـه سوی تو باز مـی‌کند؛ ولی سرانجام تو را بـه یک شر مبتلا مـی‌کند. بعد این بیـانات درون مورد ولایت، همـه از روی غرور و جهل مرکب هست و حرف این افراد، همان حرف فلاسفه و عرفا و مشی آن‌هاست. انحلال روح و بدن و مدت اختیـاری  و… همـه از سوی صوفیـان مـی‌باشد. این افراد گمان مـی‌کنند کـه اگر با یک عالم ماورایی و نامرئی ارتباط برقرار کنند، یعنی با خدا ارتباط برقرار د. درون حالی کـه شیـاطین درون عالم نامحسوس و ماورایی هزاران برابر این عالم کار مـی‌کنند. شیطان اگر سعی مـی‌کند فردی را فاسد کند، هزاران برابر آن زحمت مـی‌کشد که تا عالمـی را فاسد کند. شاهکار شیطان، تحریف علماست. علما معتقدند کـه این مکاشفه‌ها باطل هست و این درون حالی هست که فکر مـی‌کنید حقیقت را دیده‌اید. گفته مـی‌شود کـه شیطان نیز مـی‌تواند بـه معراج ببرد.

– منابعی کـه برای فهم دین وجود دارد، کدام است؟

منابع دین بر مـی‌گردد بـه کتاب و سنت. عقل و اجماع هم هر آنچه مـی‌گویند، مربوطِ بـه سنت است. طریق عقل و سنت متفاوت است؛ ولی اصلش یکی هست و کتاب سنت به منظور عاقل حجت است.

– آیـا متن قرآن را مـی‌توان بـه کمک عقل دریـافت یـا حتماً حتما به احادیث رجوع شود؟

آقای طباطبایی معتقد هست سنی‌ها بـه عترت بی‌توجه شدند و شیعه‌ها بـه سنت. این حرف، حرف بسیـار خطرناکی است. این حرف را ماسون‌ها و ضد دین‌ها ساختند به منظور این‌که بگویند اسلام باطل است؛ شیعه و سنی باطل است؛ بعد دیگر دینی باقی نخواهد ماند. علمای ما مفصل درون علم اصول، بـه تبیین حدود حجت قرآن، حجت ظواهر (مادامـی کـه امام معصوم آن را از ظاهرش برنگردانده باشد) پرداخته‌اند و علمایی چون شیخ طوسی خیلی زیبا درون این مورد بحث کرده‌اند.

بعضاً احساس مـی‌شود کـه حضرت عالی درون مباحثتان آن‌قدر قضیـه را محصور مـی‌کنید کـه نـهایتاً بـه احادیث مـی‌رسد؛ آیـا این چنین هست و جایگاه عقل و یـا قرآن که تا حدودی تنگ مـی‌شود؟

روایـات و احادیث ما، بالاترین و بهترین مطالب عقلی را نیز تبیین د و به ما یـاد دادند و چون از معلمـین معصوم صادر شده‌اند، به منظور عقل ما راهبرند. اگر قرار هست من با عقل خود دم خانـه‌ی ارسطو بروم، چرا دم خانـه‌ی امام معصوم نروم. درون حالی‌که معصومـین بالاترین مطالب عقلی را درون احادیث و روایـات بـه ما گفته‌اند و جایی به منظور بحث نگذاشته‌اند. ولی اگر منظور شما این هست ما آیـه و روایتی را قبول کنیم کـه مخالف عقل است، حتما گفت کـه ما اصلاً چنین آیـه و روایتی نداریم؛ ولی اگر پذیرفتیم کـه آیـه برخلاف عقل است، آن روایت دیگر پذیرفته نیست.

– از آن‌جایی کـه احادیث و روایـات ما به منظور زمان صدر اسلام صادر شده‌اند، معمولاً بر سر مصادیق آن درون زمان حال، بحث‌هایی به‌وجود مـی‌آید؛ مثلاً اگر بتوان با استفاده از روایـاتی ساختار اقتصادی یک کشور را استخراج کرد، ممکن هست بر سر مسائلی از این قبیل بحث و جدال به‌وجود بیـاید کـه آیـا حتما عین این احادیث، قوانینی را وضع کرد و یـا فلسفه و حکمت احکام صدر اسلام را درک کرد و بر اساس آن، قانون‌گذاری کرد؟ و یـا مثلاً طبق روایـات، درون سیره‌ی پیـامبر، خود ایشان حاکم بودند و خودشان حکام سایر شـهرها را منصوب مـی‌د؛ ولی الآن بعد از چندین سال مـی‌خواهیم نوع حکومت را تعیین کنیم؛ حال حتما نوع ساختار حکومتی یـا اقتصادی جامعه چگونـه باشد؟

از آن‌جایی کـه اسلام دینی جاودانـه است، ائمـه معصومـین به منظور یک دوره خاص و با خصوصیـاتی خاص، مطالبی را نفرموده‌اند کـه ما نتوانیم حرف ایشان، حکم ایشان و وظایفمان را استخراج کنیم. ائمـه‌ی اطهار بـه نحو احسن تمام شرایط را فرموده‌اند و نـهایتاً بـه اصول اولیـه مـی‌رسیم کـه خود اهل بیت(ع) این موارد را تبیین و تفسیر د. اما شاید منظور شما این باشد کـه آیـا قرآن را حتما به کمک روایـات و احادیث درک کنیم  و یـا درک به‌وسیله‌ی عقل هم ممکن است؟ اگر منظور شما از این سؤال این جمله باشد، درون جواب حتما گفت از آن‌جایی کـه عقل ما عقل مطلق از خطا نیست، تنـها بـه عقل نمـی‌توان بسنده کرد؛ بنابراین دین را حتما فهمـید و عمل کرد و چون عقل خطا دارد؛ نمـی‌توان تنـها بـه فهم، مکلف شد.

اما باز برگردیم بـه بحث مولوی.

همان‌طور کـه در شماره‌ی هفتم مجله سمات هم آوردیم، مولویی هست که مبلغین آن درون همـه‌ی دوره‌ها افراد خارجی بودند. این هم از آن جهت هست که اگر بخواهند شخصیتی منحرف را بین ما جا بیندازند، کار دشواری است. بعد به همـین خاطر آن‌ها فردی منحرف را از بین خودمان پیدا د و او را الگو د؛ مثلاً یک بحثی وجود دارد و آن این‌که مولوی و اصحابش ادعای خدایی دارند و خود را از مخلوقات نمـی‌دانند. بـه شمس تبریزی گفتند: مولونا را چون شناختی؟ گفت: قول مولانا کن فیکون است. این غلط است. کن فیکون فقط خداست. دقت کنید خلقت یـا من شیء هست یـا لا من شیء؛ مثل این‌که نانوا بخواهد از خمـیر نان بپزد و یـا این‌که بخواهد وجود ببخشد و از خود مایـه بگذارد. وجود و موجود بر اساس ادله عقلی دو قسمت است: یکی ذات بدون اجزا و دیگری ذات دارای اجزا. ذات بدون اجزا، اجزایی ندارد کـه از خودش مایـه بگذارد؛ ولی ذات متجزی همـیشـه از خودش مایـه مـی‌گذارد؛ مثل ابر کـه از ذرات وجودی خودش باران مـی‌سازد. امـیرالمؤمنین مـی‌فرمایند: بـه جز خداوند و ذات احدیت همـه‌چیز متجزی است؛ بـه این معنا کـه اگر چیزی خلق کند، از خودش کم مـی‌شود. بنابراین اگری گمان مـی‌کند کـه اهل بیت خالق عالم‌اند یـا حتما گفت کـه اهل بیت متجزی هستند و مکان و زمان ندارند؛ مانند خدا؛ یـا این‌که بگوییم از ذات خودش مایـه گذاشته. مثلاً این‌که بگوییم امـیرالمومنین(ع)  ـ نعوذ بالله ـ از ذات خودش مایـه گذاشته و زمـین را خلق کرده، بعد باید گفت تو هنگام راه رفتن روی علی پای مـی‌گذاری و این‌گونـه ـ نعوذ بالله ـ حیوانات هم مـی‌شوند جزئی از ذات اهل بیت.

– این نقلی را کـه از شمس آوردید، آیـا بـه این معنی نیست کـه شمس خواسته که تا شخصیت مولوی را بـه بهترین شکل توصیف کند و به همـین خاطر هم شاید از چنین الفاظی استفاده کرده است؟

شخصیتی منحرف‌تر از شمس و مولانا نداریم. شمس درون جایی از فعل مولوی مـی‌گوید: «کل یوم هو فی شأن»؛ یعنی درون هر لحظه آفرینش دارد، بخشش دارد، خلقت دارد و… و این ویژگی خداوند را درون مورد مولوی به‌کار مـی‌برد و باز راجع بـه صفت مولوی مـی‌گوید: «قل هو الله احد». احدیت فقط مال خداست و حتی اهل بیت(ع) هم این ویژگی را ندارند؛ چون ویژگی متجزی دارند. احد یعنی جزء ندارد، زمان و مکان ندارد و… . درون واقع حتما به شمس گفت کـه تو اصلاً خدا را نمـی‌شناسی کـه این‌گونـه از مولوی (به‌جای خداوند) سخن مـی‌گویی. شمس راجع بـه ذات مولوی مـی‌گوید: «لیس کمثله شیء و هو السمـیع البصیر»؛ فقط خداوند هست که این ویژگی را دارد . حتی پیـامبر اکرم و امام علی نیز مثل داشتند و اگر خداوند امثال این دو را خلق نکرده است، چون نخواسته است؛ نـه این‌که نتوانسته است. همـه‌ی این‌ها نشان از این هست که آن‌ها هیچ از توحید نمـی‌دانند. مولوی مـی‌گوید: «پیر من و مراد من/ درد من و دوای من/ فاش بگفتم این سخن/ شمس من و خدای من». حتما به مولوی گفت کـه اگر شمس خدای توست، بعد تو بت‌پرستی. «آن زعشق جان دوید و این ز دین/عشق کو و بیم کو، فرقی از این». منظور این هست که ما اهل عشقیم؛ نـه اهل خوف. این حرف از شیطان هست و این‌ها بـه غرور و غفلت افتاده‌اند؛ چرا کـه از خدا ترسی ندارند و مـی‌پندارند کـه معصوم از گناه هستند. حتی معصومـین هم مـی‌فرمایند ما از خداوند خوف داریم؛ «مردم را سخن نجات خوش نمـی‌آید؛ سخن دوزخیـان را خوش مـی‌آید»؛ منظور این هست که مردم را از جهنم نترسان و بگذار خوش باشند؛ «لاجرم ما دوزخ را چنان بترسانیم کـه بمـیرد از بیم». این‌جا آقای شمس مـی‌خواهد جهنم را خاموش کند و این از غرور هست که این‌گونـه سخن مـی‌گوید.

شمس درون مورد روایت برخورد حضرت فاطمـه(س) با آن شخص کور مـی‌گوید: «چون درآمد آن ضریر از درون شتاب/عایشـه بگریخت بهر احتجاب». او درون واقع فضیلت حضرت فاطمـه(س) را بـه عایشـه نسبت مـی‌دهد و در مورد حضرت علی(ع) سعی دارد که تا چنین قطبیتی را به منظور خودش و امثالش بسازد: «گفت پیغمبر علی را، کـه ای علی/ شیر حقی، پهلوانی، پردلی»؛ درون این‌جا مـی‌خواهد بگوید کـه علی پهلوان بود؛ ولی قطب رهبری کـه نبوده است؛ «لیک بر شیری مکن هم اعتمـید/ اندرآ بر سایـه نخل امـید»؛ ای علی درست هست که پهلوانی، ولی این کافی نیست و باید به منظور خودت پیری و پیغمبری پیدا کنی؛ «اندرآ درون سایـه‌ی آن عاقلی/ کش نتاند برد از ره  ناقلی/ ظل او درون زمـین چون کوه قاف/ روح او سیمرغ، بس عالی طواف/ گر بگویم که تا قیـامت نعت او/ هیچ او را مقطع و غایت مجو». درون نـهایت بیـان مـی‌کند کـه امام علی(ع) هیچ قطبی به منظور هدایت ندارد: «چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو /  همچو موسی زیر حکم خضر رو/صبر کن بر کار خضری بی نفاق/ که تا نگوید خضر رو هذا فراغ / چون گزیدی پیر، نازک دل نباش/ سست و ریزیده چو آب و گل مباش».

لذا ابن سیرین درون کتابش مـی‌نویسد: امر خلافت دایر شد بین اعلم و اکثر؛ آن‌که عاقل تر است، حتما خلیفه شود و اعلم‌تر حتما وزیرش شود؛ مثلاً درون آن قصه جعلی کـه نفس امام علی بر او غلبه کرد، هنگامـی کـه همرزمش آب دهان بـه سوی او پرتاپ کرد، مـی‌گوید: «چون خدو انداختی بر روی من / نفس جنبید و تبه شد خوی من»؛ چگونـه امام کـه قلبش وتر اراده الهی است، مـی‌تواند از روی هوای نفس کاری انجام دهد؟! «نیم بهر حق شد و نیمـی هوا / شرکت اندر کار حق نبود روا»؛ بـه این معنا کـه هوای نفسش بر او غلبه کرد.

(شمس) مـی‌گوید پیـامبر اهل نماز و روزه نبود و نماز و روزه را آورد، چرا کـه معتقد بود اگر این‌ها نباشد، مردم بـه دنبال غفلت مـی‌روند و ما کـه با خداوند مشغولیم دیگر بـه نماز و روزه نیـازی نداریم؛ مـی‌گوید گرسنگی و روزه تو را از خدا غافل مـی‌کند، بعد دیگر روزه نگیر. مـی‌گوید: «بدعت اولیـای حق بـه مثابه‌ی سنت انبیـاست»؛ یعنی بدعت درون دین، مثل سنت انبیـاست.

در مورد روایتی  که پیـامبر اسلام مـی‌فرمایند: «اصحاب من چو کشتی نوح هستند»، مولانا مـی‌گوید: «گفت پیغمبر کـه من / همچو کشتی ام بـه طوفان  زمن/ ما و اصحابیم چو کشتی نوح / هرکه دست اندر زند یـابد فتوح».

آقای حسن زاده درون کتاب تفسیر قرآن بـه قرآن، بـه نقل از پیـامبر اکرم مـی‌گوید: به منظور تفسیر بـه اصحاب من رجوع کنید. مـی‌پرسند اصحاب کیستند؟ مـی‌فرمایند: اهل بیت(ع). ولی ایشان متأسفانـه اهل بیت را درون این روایت حذف مـی‌کنند: «در پی خورشید وحی آن مـه دوان / آن صحابه درون پی‌اش چون اختران / ماه مـی‌گوید کـه اصحاب نجوم/ للسری قدوه و للطاغی رجوم».
از شمس نقل مـی‌کنند کـه شمس بر خاندان پیـامبر مـی‌گریست و ما بر وی مـی‌گریستیم. درون واقع درون این‌جا نیز منظور تمسخر افرادی هست که بر خاندان پیـامبر گریـه مـی‌کنند و همچنین افرادی کـه برای مردگان گریـه مـی‌کنند؛ چرا کـه معتقد بودند به منظور فردی کـه به خدا پیوسته نباید گریـه کرد. اگر این افراد چنین اعتقادی دارند، بعد چرا به منظور عثمان عزاداری مـی‌کنند و پس از مرگش هم خون‌خواهی د؟! این‌جا مشخص مـی‌شود کـه این افراد ناصبی هستند. «کی توان با شیعه گفتن از عمر/ کی توان بربط زدن درون پیش کر»؛ این‌جا هم مـی‌خواهد بیـان کند کـه شیعیـان بـه شدت افرادی هستند متعصب. «من همـی گویم بر او جف القلم»؛ بـه این معنا کـه قضا و قدر وجود دارد و هرچه اتفاق مـی‌افتد، دست ما نیست و خداوند هست که قضا و قدر را تغییر مـی‌دهد. بـه همـین خاطر هم امام علی(ع) بـه ابن ملجم گفت کـه من هیچ دشمنی با تو ندارم؛ چرا کـه تو آلت دست حق بودی و من از تو بغضی ندارم و حتی تو را نیز شفاعت مـی‌کنم: «هیچ بغضی نیست از جانم ز تو/ زان‌که این را من نمـی‌دانم ز تو/ عالم حقی تو فاعل دست حق/ کی بر آلت حق طعن و دق / لیک بی غم شو شفیع تو منم/ خواجه‌ی روحم نـه مملوک تنم». ولی این‌جا اشتباهی وجود دارد و آن این‌که اگر آلت دست خداوند بوده هست که دیگر بـه شفاعت نیـازی ندارد.

– از آنجایی کـه زبان شعر زبان خیـال است، آیـا فکر نمـی‌کنید ممکن هست هدف از بیـان این اشعار، بیـان  رحمانیت خداوند باشد؟ آیـا الفاظ بـه جهت مبالغه و اغراق و برای زیبایی آورده نشده‌اند؟

شعر دو حالت دارد؛ ممکن هست که فقط مناظر زیبا را توصیف کند و یـا ممکن هست فلسفه را بـه شکل شعر آورده باشد؛ مثل کتاب سبزواری. مولوی حق ندارد به‌وسیله‌ی تحریف عقاید و القای اعتقادات غلط بـه شعرش زیبایی ببخشد. «خلق حق اعمال ما را موجد است»؛ یعنی حتی خوردن ما هم جبری هست و فعل ما را خداوند ایجاد کرده: «گفت آدم کـه ظلمنا نفسنا / او ز فعل حق نبد غافل چو ما». این‌که ما بخواهیم گناهانمان را از باب خداوند بدانیم و از روی ادب بگوییم کـه ما گناه را انجام دادیم، هم کفر هست و هم خارج از عقل. «در گنـه او از ادب پنـهانش کرد / زان گنـه بر خود زدن او بربخورد / بعد توبه گفتش ای آدم نـه من/ آف درون تو آن جرم و محن»؛ مولوی درون اشعارش ذکر کرده کـه خداوند فرموده هست که من گناهان را بـه وسیله‌ی شما خلق کردم؛ ولی چون تو از باب ادب آن را بر عهده مـی‌گیری، من تو را مـی‌بخشم. سپس او از فرعون دفاع مـی‌کند و… . خلاصه این کـه معتقد هست دنیـا از ذات خداست و همـه‌ی اتفاقات نیز از اوست.

آقای حسن‌زاده هم گفتند کـه شمر و امام حسین(ع)، همچو امواج دریـا و برحسب قضا و قدر درون این دنیـا جنگیدند؛ ولی هر دو درون آخر از دریـا هستند و از یک چیزند؛ بعد دعوایی نباید وجود داشته باشد. «ما کـه باشیم کـه تو ما را جان جان / که تا که ما باشیم با تو درون مـیان»؛ درون واقع همـه‌ی ما از ذات خدا هستیم و هیچ دوئیت و دعوایی وجود ندارد و هستی جهان و اعمال ما نیز از ذات خداست و خداوند هم بی‌نـهایت است. بعد دوباره درون قصه‌ی حلاج مـی گوید: «چون قلم درون دست غداری بود/ بی گمان منصور بر داری بود/ چون سفیـهان راست این کار و کیـا/ لازم آمد یقتلون الانبیـاء»؛ درون واقع او از منصورحلاج کـه ادعای خدایی داشت و ملحد و جادوگر بود، دفاع مـی‌کند و مـی‌گوید اعدام او کار اشتباهی بود؛ چراکه همـه‌ی ما از ذات خداوندیم.
پس دعوت انبیـا به منظور همـین هست که «ای بیگانـه بـه صورت تو جز منی / از من چرا بی‌خبری/ بیـا ای جزو ز من بی خبر مباش». اگر ما از خدا هستیم؛ بعد یعنی خدا نیز جسم دارد و خدا خودش را وارد جهنم و بهشت مـی‌کند. اصول و معارف را شمس با این اشتباهات فاحشش زیر سؤال مـی‌برد. درون دیباچه‌ی پنجم دفتر مثنوی هم آورده شده هست که «چون رسیدی بـه مقصود،آن حقیقت هست و جهت این گفته‌اند لو ظهرت الحقایق، بطلت الشرایع»؛ بـه این معنا کـه بعد از این‌که ما بـه این حقیقت رسیدیم کـه جزیی از خداوند هستیم، دیگر نماز و روزه‌ای بـه کار نیست و این‌که گفتیم زنا و لواط انجام نده، بـه این خاطر بوده کـه به حقیقت برسی کـه جزئی از خدا هستی؛ حال کـه به این حقیقت رسیدی هر کاری جایز است. «صوفه‌ای گشته هست بهر این  لئام / الخیـار و اللواط والسلام». صوفیـانی کـه جوانان را درون طول شب‌های دراز بـه خانقاه‌ها مـی‌بردند و عقاید مزخرف را بـه آنان القا مـی‌د، حتما لواطی هم صورت مـی‌گرفته؛ درون حالی کـه شعرهای ‌انگیز و اسمای ثلاثه را هم بارها و بارها مـی‌خواندند. و یـا این مثال کـه مـی‌گوید شریعت همانند آموختن علم طب هست و چنانچه آن را یـاد بگیری از بیماری‌ها رهایی مـی‌یـابی و دیگر نیـازی بـه خوردن داروها نیست و یـا بـه عبارتی، چون بـه حقیقت و تصوف رسیدی، دیگر بـه علم و حتی قرآن هم کاری نداشته باش؛ درون حالیکه پیـامبر مـی‌فرمایند: طلب علم واجب است.

بعد استاد شمس تبریزی درون پاسخ شیخ اوحدالدین کرمانی از او مـی‌خواهد که تا در بغداد بماند: «گفت روزی چه باشد اگر با ما باشی؟ گفت بـه شرط آن‌که با ما بنشینی و آشکارا بخوری پیش مریدان و من نخورم. گفت تو چرا نخوری؟ گفتم که تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت». بعد درون مورد عبادات مـی‌گوید: «شیوه‌ی عبادات مـهم نیست؛ بلکه بـه نیـات نظر دارد». نماز هم نخوانی مـهم نیست؛ نیت و سماع را کـه انجام دهی کافی است.

مـی‌گوید پیـامبر اهل نماز و روزه نبود و نماز و روزه را آورد، چرا کـه معتقد بود اگر این‌ها نباشد، مردم بـه دنبال غفلت مـی‌روند و ما کـه با خداوند مشغولیم دیگر بـه نماز و روزه نیـازی نداریم؛  مـی‌گوید گرسنگی و روزه تو را از خدا غافل مـی‌کند، بعد دیگر روزه نگیر. مـی‌گوید: «بدعت اولیـای حق بـه مثابه‌ی سنت انبیـاست»؛ یعنی بدعت درون دین، مثل سنت انبیـاست. مولانا و شمس که تا آخر عمر بـه سماع و و جلسات مختلط زنانـه و مردانـه مشغول بوده و همـه‌ی این‌ها بیـانگر عقاید اشتباه مولوی و شمس تبریزی است.




[شخصیتی منحرف‌تر از شمس و مولانا نداریم! « مباحثات متن انشا درمورد ضرب المثل دل که پاک است زبان بی باک است]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 30 Jan 2019 10:03:00 +0000